برو به کار خود ای واعظ این چه فریاد است؟


مرا فتاده دل از ره ترا چه افتادست؟

به کام تا نرساند مرا لبش چو نای


نصیحت همه عالم به گوش من بادست

دلا منال ز بیداد و جور یار که یار


ترا نصیب نصیب همین کرده است و این دادست

اگر چه مستی عشقم خراب کرد ولی


اساس هستی ما ز آن خراب آبادست

میان او که خدا آفریده است از هیچ


دقیقه ایست که هیچ آفریده نگشادست

برو فسانه مخوان و فسون مدم بسیار


کزین فسانه و افسون بسی مرا یادست

گدای کوی تو از هشت خلد مستغنی است


اسیر بند تو از جمله عالم آزادست

دمم کم ده که دم آتش فروزد


چو چربی بیند آتش بیش سوزد

بدین دم ترک این سودا نگیرم


رها کن تا درین آتش بمیرم

تنم چون خاک اگر در خاک ریزد


ز کوی دوست گردم بر نخیزد

چو گفتار ملک بنشیند مهراب


فرو بارید مژگانش ز مهر آب

به جم گفت: «این زمان تدبیر باید


که بی تدبیر کاری بر نیاید

چو دولت بر تو اکنون گشت لازم


شدن بر درگه قیصر ملازم

فکر دستی تو خدمت لیک دانی


تو رسم و خوی شاهان نیک دانی

چو قیصر رسم و ایین تو بیند


همانا با تو پیوندی گزیند

به دامادی خود نامت بر آرد


مرادت بخشد و کامت برآرد

هنوز اسباب سلطانیت بر جاست


اساس القاب جمشیدیت مهیاست

سپاه است و درم اسباب شاهی


هنوزت هست زین چندان که خواهی

هنوزت شمع دولت نامدارست


درختت سبز و تیفت آبدارست

هنوزت باد پایانند زینی


هنوزت ماهرویانند پینی

به هر کاری ردم در دست باید


که از دست تهی کاری نیاید

ببین کز صحبت خور مهره گل


چه مایه زر و گوهر کرد حاصل

حلال آخر شود خود بدر چون ماه


رود در مرکب خورشید هر ماه

چنان کارش فروغ نور گیرد


که از نورش جهان رونق پذیرد

ملک چون غصه از مهراب بنشید


صلاح حال خود حالی در آن دید

از آن کهسار چون ابر بهاران


فرود آمد سرشک از دیده باران

چو ماه آراست برج خویشتن را


منور کرد با آن انجمن را

از آن پس چینیان کردند یکسر


بسیج خدمت درگاه قیصر

زر و یاقوت را ترکیب کردند


چو خورشید افسری ترتیب کردند